دلم که میگیره میرم لب پنجره ،آسمونو نگاه میکنم خیابونا ،بچه هارو که دارن می دوون ومیخندن.گاهی وقتا دلم نمی خواد برگردم طرف اتاقم ،بر میگردم وچشمم میوفته به خرسی که از رو تخت بهم خیره شده.مثل همیشه دستشو میگیرم ومیرم پیش مامان.مامان با همون لبخند همیشگیش نگاهشو ازم قایم میکنه

میشینم رو پاهاش.دست میکشه رو سرم ومن صدای نوازششو میشنوم.میگم مامان تو دوست داری من وقتی بزرگ شدم چیکاره شم؟مامان لبشو گاز میگیره، تند تند پلک میزنه وهیچی نمیگه  واین بار عمیقتر نوازش میکنه.اونوقت به پنجره خیره میشم و میگم:دوست دارم خلبان شم وتو آسمون پرواز کنم،نه دوست دارم معلم شم وهیچوقت به بچه ها مشق نگم،نه دوست دارم مثل اقا رضا مهندس شم،آاااا دوست دارم مامان بشم ونی نیمو ببرم حموم،آها فهمیدم فهمیدم دکتر میشم...ولی من دکترارو دوست ندارم آخه اون شب که من حالم بد شداون آقا دکتره به شما یه چیزی گفت  گریه کردید!مامان !دکترا بدن؟راستی مامان دکتر بودن بهتره یا مریض بودن؟آخه..دکترا خیلی خوبن ولی بعضی وقتها یه حرفایی میزنن مامانا ناراحت میشن ولی مریضهارو همه دوست دارن از اون حرفهاهم نمیزنن ولی اگه من مریض شم باز مامان ناراحت میشه حالا چیکار کنم مامان؟سرمو برگردوندم طرف مامان:مامان شما دوست داری من چیکاره شم؟

مامان شبیه، همیشه که پیاز پوست میکنه شده ولی الان که پیاز دستش نیست!؟تو چشماش نگاه میکنم ومیگم:من یه چیز می خوام:یه مامان که همش پیاز پوست نکنه،یه عالمه مو ،که گیره های رنگ وارنگ بهشون بزنم،یه عالمه دوست که باهاشون بازی کنم.....به اینجا که میرسم خرسی با تمام وجود دستم فشار میده.دستشو میگیرمو میرم تو اتاق ومثل همیشه من میمونم و خرسی....خرسی تنها حامی کوچک اما بزرگ من تو این دنیاست،خرسی دستتو بزار بالای چشمام تا جرات کنم به افق های دور نگاه کنم وآرزو کنم،دستتو سایه بان این چشمای بی نورم کن تا شاید گرمای وجود یک حامی به من شهامت آرزو کردن بده،خرسی به من نگاه کن تا گرمای وجودت این وجود بی امید به جنب وجوش بیاره.خرسی حامی کوچک اما بزرگ من.

نوشته : مریم قاهری